چو ظلمت پرده بر افکنددرلیل چو تاریکی گرفت از صدر تا ذیل !
دوباره کفتر بیچاره ی دل به بام کوی دلبر رفت با میل
الا ای یار محبوب و کج اندیش اسیر دام زلفانت دوصد بیش
مکن آزرده دل محبوس زلفت که بر دل دارد او آثار صد نیش
قیام قامتت در قاب محراب کند دل را زجام چشمه سیراب
گر از ساقی بگیری اذن تکبیر ربایی چشم هشیاران تواز خواب
اگر لذت تو می جویی زشب بر ! به حمع شب تنی پر تاب و تب بر
چو ار نیمه گذشت و گشت مخمور در آن دم جام لعلش را به لب بر
صلاه صبح و من چشم انتظارم نیامد یار ومن زار و فگارم
موذن لحظه ای بنما تامل که تا شاید بیاید در کنارم
روان شدسیل اشک از چشم پرخواب نمودآن دشت گلگون وه چه پر آب !
چه می بینم در این عالم خدایا ! که گل از خون دل گردیده سیراب
الا ای شمس ای رخساره چون حور الا ای آنکه رخشانی تو از نور
بسوزاند اگر آتش به قربت تو سوزانی مرا آنگه شوم دور
دلم گشته اسیر یک خیالی نداده بهر عقلم یک مجالی
اسارت رفته در یک فکر باطل طلب کرده جمال با کمالی !
زطاق ابروان برکش تو شمشیر زمژگانت تما پر ترکش از تیر
کمندی ساز از زلفان پر موج دلم را کن به قصد صیدزنجیر
آن قطره که از سینه ی صدچاک رود وآنگه به زمین ریزد و بر خاک رود
هر ذره ی آن شود درختی چون سرو وین سرو ببین که تا به افلاک رود