زمستان رفت وسرما بقچه در دست گل نسرین وسوسن تاج سربست
مزین کرده دشت و کوه و صحرا گل سوری و صوت بلبل مست
حمایل کرده ای گیسوی چون مار به تاری کرده ای ما را گرفتار !
به قصد کشتن پور غلامی تو بر پا کرده ای اصلوبه ی دار
بیا بنگر که دنیا این چنین است چو پژواک عمل همچون طنین است
رسد برتو بسی پاداش اعمال در این دنیا ،که عدل او همین است
بهار است ونوروز آمد پدید گل و سبزه از خاک بیرون دمید
نسیم فرح زا زفردوس پاک ز الطاف ایزد به گیتی رسید
دل ودین بهر زلفش داد برباد که برسودای عشقش جاودان باد
ولیکن غافل از یک نکته ای نغز که مهر خوبرویان رفتنی باد
به واو سوره والفجر سوگند به آیاتی که لبریز است از قند
بنای زندگی نقش بر آب است بیا زین قصه وافسون ببر پند
بسی دارم گله از کارت ای دل که در هر ناکجا کردی تومنزل!
نصیحت کردم و نشنیدی از من نهادی محمل بشکسته برگل
چو ظلمت پرده بر افکنددرلیل چو تاریکی گرفت از صدر تا ذیل !
دوباره کفتر بیچاره ی دل به بام کوی دلبر رفت با میل
الا ای یار محبوب و کج اندیش اسیر دام زلفانت دوصد بیش
مکن آزرده دل محبوس زلفت که بر دل دارد او آثار صد نیش
قیام قامتت در قاب محراب کند دل را زجام چشمه سیراب
گر از ساقی بگیری اذن تکبیر ربایی چشم هشیاران تواز خواب