به ترکش کرده صف مژگان چون تیر حمایل کرده ابرویی چو شمشیر
بگو بر پیر خوشدل این معما که روبه باشد آن شیری که شد پیر
چون نیک ببینمت ز جنس حوری یا شاه پری و یا که برتر نوری
ترسم نرسد دست به زلف سیهت ای پاره ی مه چرا تو از ما دوری
اگر تسنیم وطوبی ،سدره وحور اگر عشرت بود تا صبحدم جور
کنم مهرت درون دل چو ماهی که یونس کزسحل گردیده شد دور
سحل =ساحل
گرفتی دامن دشت دل من چو سیلاب بهار از کوه ارژن
غزال دشت دل را دام مگذار که خود صد دام غم افتاده برتن
از بس که دیده ام ریا و رنگ نفاق !
از بس کشیده ام درد دروغ و رنج فراق !
بر قامتم نمانده ستونی که بر او راست شوم !
بر چشم ودل نمامده امیدی که بر او کنم اتفاق !
من نیستم از این قماش وشکستنم حتمیست .
باید یکی شویم و زین ره کنیم افتراق.
ما زتقسیم و تفریق نفعی نبرده ایم به ضرب در آییم وبه حمع کنیم اعتماد
گر از زاویه و منحنی خطا دیده ایم به خط موازی و راست بریم اعتقاد
اگر نی ناله در هفت بند دارد درونش اشک چون اروند دارد !
همه دردفراق اصل خویش است وگر نه او که صد دلبند دارد !
زمان از بهر مردی وه چه تنگ است جهان را زین حقیقت عار و ننگ است
بیا بشنو برادر این سخن را کلام بی ریا خیلی قشنگ است
انگور ومی وبیغشی و آنچه به جام است در شرع منور که حرام است ، حرام است
نا صافی وناصادقی و هر چه پلشتی بنگر که در این دور زمان سخت به کام است