صلاه صبح و من چشم انتظارم نیامد یار ومن زار و فگارم
موذن لحظه ای بنما تامل که تا شاید بیاید در کنارم
روان شدسیل اشک از چشم پرخواب نمودآن دشت گلگون وه چه پر آب !
چه می بینم در این عالم خدایا ! که گل از خون دل گردیده سیراب
الا ای شمس ای رخساره چون حور الا ای آنکه رخشانی تو از نور
بسوزاند اگر آتش به قربت تو سوزانی مرا آنگه شوم دور
دلم گشته اسیر یک خیالی نداده بهر عقلم یک مجالی
اسارت رفته در یک فکر باطل طلب کرده جمال با کمالی !
زطاق ابروان برکش تو شمشیر زمژگانت تما پر ترکش از تیر
کمندی ساز از زلفان پر موج دلم را کن به قصد صیدزنجیر
آن قطره که از سینه ی صدچاک رود وآنگه به زمین ریزد و بر خاک رود
هر ذره ی آن شود درختی چون سرو وین سرو ببین که تا به افلاک رود
یا رب دلم از غصه به تنگ آمده امشب ابلیس درون با من بیچاره به جنگ آمده امشب
دادار بیا بنگر و برگیر دو دستم کان شیشه دل در گذر عمر به سنگ آمده امشب
کمان ابرو و آن چشم سرمست به صف کردش مژه در ترکش و دست
ولی هیهات از عهد جوانی که تیر رفته ناید بر سر شست
دل وایمان دین وگوهر هوش ربود و کرد ما را حلقه در گوش
جهان هستی و بود ونبودش نمیسازم عوض با حلقه ی موش